برادران اصرار کردند که یکی دیگر از آنها را گروگان بگیرد اما یوسف گفت؛ تنها کسی را نگه می داریم که پیمانه را دزدیده باشد. برادران خشمگین و مأیوس عزم رفتن کردند. اما یهودا یکی از برادران آنها گفت؛
هرگز بدون بنیامین به کنعان باز نخواهم گشت زیرا که به پدرش قول داده است. بنابراین برادران بدون یهودا به کنعان بازگشتند برادران نزد یعقوب رفتند و موضوع را به اطلاع او رساندند، یعقوب ناراحت گفت؛ همان کاری را که قلب های شما می خواست انجام شده، اما من باز هم صبر می کنم. فرزند عزیزم یوسف را از من جدا کردید و حال پسر دیگرم را...
یعقوب دیگر از فراق دوری یوسف توانی نداشت و از آنها خواست تا هم یوسف و هم بنیامین را نزد او باز گردانند. او مطمئن بود که یوسف زنده است زیرا در سحر هنگام مناجات با خداوند از ملک الموت مطلع گشت که یوسف زنده است، و آنان را برای پیدا کردن یوسف فرستاد.
بعد از مدتی عزیز مصر نامه ای برای یعقوب فرستاد که یوسف را سالها پیش خریداری کرده و بنیامین نیز به جرم دزدی نزد او می باشد. یعقوب غمگین گشت و در نامه ای به عزیز مصر نوشت و در آن از خود و پدرانش و یوسف صحبت کرد و او را به خداوند ابراهیم، اسحاق و یعقوب قسم داد تا فرزندانش را به او بازگرداند.
وقتی نامه یعقوب بدست یوسف رسید، بسیار گریه کرد و رو به برادرانش گفت؛ آیا شما بر کارهای خود آگاهید، آیا می دانید با یوسف و برادرش چه کردید؟ آنها با حیرت به یوسف نگاه کردند و یوسف تبسمی نمود و دندانهای مثل مرواریدش آشکار شد، و تاج خود را از سر برداشت، برادران او را شناختند و پرسیدند، آیا تو یوسفی؟ گفت؛ بله! خداوند بر من منت نهاد تا زنده بمانم.